با چند تا از دوستان هم پا ( هم قدم )رفته بودیم پیاده روی چقدر هم حوصله مان سر رفته بود , از بس که هوا سرد بود کسی توی پیاده رو دیده نمیشد همه توی ماشین ها یی بودند که انها را با سرعت به خونه ی گرمشون برسونه .
دیدیم حالا که کسی متوجه نمیشه بیاییم برا خودمون یک زمزمه ای بکنیم .
شال گردن را تا بالای دهانمان کشیدیم وشروع به خوندن کردیم .
دلمان تازه شد .
حسابی خندیدیم و با شادی به خونه برگشتیم , یه چایی گرم که با قند شیرینش کردم وخوردم ,وقتی شیرینی قند را در دهانم احساس کردم یاد اوازم افتادم که مثل همین قند , لحظات سرد م را شیرین کرده بود .
به همین سادگی .
موضوع مطلب :